بخش بیست و پنج، یا قسمت بیست و پنج یا کلا هرچیزی که عدد بیست و پنج دارد طلسم آثار هنری ای است که من میخوانم یا میبینم. قسمت بیست و پنج انیمه ها و سریالهای زیادی شخصیت های مورد علاقه من از دست رفتند. اینجا هم بخش بیست و پنجم کتاب بود که کم کم بغضم راهش را به گلویم باز کرد. شب بدی را گذرانده بودم، البته همین الان هم روز بدی است. کتاب را برای این دست گرفتم که شبم را فراموش کنم، هفتاد صفحه آخرش بود. همین بخش بیست و پنج بود که خودم را در حالی یافتم که انگار من داخل کتابم، من در زندان گیر افتاده ام و من نامه ی اعدام را دریافت میکنم. قبلترش با صحبتهای لازاله به هم ریخته ام و حالا اینجا نوبت خودم است. دیگر کف اتاقم، روی فرش سفت دراز نکشیده ام، وسط سلولم در زندان نشسته ام. راستش را بخواهید از وقتی حالم به هم ریخت توی اتاق هم دراز نکشیدم، قلبم محکم محکم میزد و نشسته بودم، کتاب را میخواندم و بیشتر غرق میشدم...
"عصر روز اعدامم بروبچه ها باهام مهربانتر میشوند. زندانی ها با دعوا نکردن ابراز محبت میکنند، به خصوص یارویی که مهره های تلق تلقیم را بهش بخشیدم. بقیه بی سروصدا مسئله را ندید میگیرند. حال و هوای روزهایی را دارد که همه سرشان شلوغ است، مثل روزهایی که مامانت با دستپاچگی و عجله کیک میپزد، که آدم حس میکند یک چیزی را فراموش کرده، مثلاً انگار یک کاری را یادم رفته بکنم، فر را خاموش نکردم، در را قفل نکردم. مثل موقعهایی که آدم به خودش میگوید وقتی برگردم ترتیبش را میدهم".
اول بخش بیست و شش است اینجا. دیگر راست و درست نشسته ام، بغض را در گلویم حس میکنم. بعد دلم برای خودم میسوزد، به خودم ترحم میکنم و برای خودمی که در اتاق حضور دارد کمی نمایش میدهم، کمی زور میزنم گریه کنم، بنگ! گریه میکنم، به منی که در زندان منتظر اعدامم، به منی که قرار است امروز بمیرم، به منی که دیگران چون قرار است دیگر فردا نباشد محبت میکنند، فکر میکنم و اشک میریزم. راستش را بخواهید عمیقا ترحم انگیز و رقت انگیزم و این برای منی که میدانم چقدر خودم را دوست ندارم بسیار عجیب است. اشک میریزم، فکر میکنم، زیر نور مخلوط مهتابی و سایه ی خورشید صبحگاهی به یک جای نامعلومی از صفحه زل زده ام و اشک میریزم، بعد دستانم را - مثل این مردهای محکم مجلس ختم - روی چشمانم میگذارم و باز گریه میکنم، با این تفاوت که نه اینجا مجلس ختم است، نه من محکمم، و نه حتی خودم را مرد میبینم! بعد دیگر ترحمم نمی آید، یعنی بس است! هرچقدر خودم را برای خودم لوس کردم بس است! کتاب را برمیدارم، بغضم را دارم ، اما با شدیدترین ترحم ها هم دیگر اشکی نیست! کتاب را ادامه میدهم، حرف به حرف، کلمه به کلمه، جمله به جمله، پاراگراف به پاراگراف و صفحه به صفحه با خودم در کتاب همراهی میکنم و سه صفحه انتهایی را با هیجانی مثال زدنی میخوانم...
دیشب شب خیلی بدی بود، امروز هم روز بدی است، تا اینجا بوده. اما من آدم چهار ساعت قبل نیستم، یک چیزی، یک چیز بزرگی، یک چیزی که درست نمیدانم چیست در من تکان خورده، دوستش دارم، این حال بدِ خوب را میگویم. تا باشد آدم اینجوری به هم بریزد، نه آنجوری!
حداقلش اینجوری چیزی در من میشکند، اینجوری خوب است دیگر، نه؟
***
بخوانید! تابستان گند ورنون را حتما بخوانید! سی بوک هم با 20% تخفیف گذاشته! این کتاب لعنتی را به خاطر 100 صفحه ی آخرَش هم که شده بخوانید! اگر این کتاب لایق لفظ "شاهکار" یا "خیلی خوب" باشد، باید به جز از کل بگویم "معمولی" یا حتی "آبکی"! خلاصه، از من گفتن!
- آراءالحکما:جلد۹
- ۲۸ مرداد ۹۷