سه تا از آخرین افتخاراتی که به دست آورده ام یکی این است که با تک تک داستانهای کتابی که اخیراً خوانده ام بُغض کرده ام، دوم اینکه این دفتر نو با جلد مرغوب چرم مصنوعی را میزبان دستخط خیلی بدم کرده ام و آخرین افتخار هم این است که بعد از مدتها - اگر حافظه ام یاری کند هفت سال - دست به قلم برده ام. اینجا باید اشاره کنم قلم من یک خودکار خیلی معمولی مشکی است که ردهای توخالی سفیدی در نوشته هایم جا میگذارد و آنچنان که بویش می آید قرار است چشمان خواننده ی بخت برگشته ی این دست نویس را در بیاورد. البته که شما این فرد نخواهید بود، شما یا این نوشته را نمیخوانید یا نسخه ای چاپی از آن را مطالعه خواهید کرد. از آن نسخه های چاپی که یک منتقد ادبی دوهزاری با یک میلیارد تومان ادعا و ادا و اطوار پشتش نوشته است "بهترین داستان دهه ی اخیر". حالا و اینجا اگر بخواهم راستش را بگویم آن خواننده ی نگون بختی که چشمانش به راستی برای خواندن این دست نوشته در آمد کل این داستان را خوانده است، یعنی اول او همه ی داستان را خواند، بعد من اینها را قبل از اول داستان اینجا نوشته ام، همین کلماتی که تا الان خوانده اید و تا کمی بعد هم خواهید خواند. نیتم برای پنهان کردن این موضوع از شما فقط و فقط نمایشگری و مانور هوشمندی بود اما بعد احساس کردم اگر خدای نکرده حتی یک نفر از شما فکر کند خطاب نوشته با اوست این حقیقت درخشان که آن مخاطب "ل" بوده است از دست خواهد رفت. بنابراین عطای هوشمند و جذاب به نظر رسیدن را به لقایش بخشیدم و نزد شما اعتراف کردم!
در این لحظه و قبل از ورود به داستان میخواهم صادقانه اعلام کنم برخلاف آن چیزی که منتقد پوشالی فرضی قرار است بعداً پشت جلد کتابِ این داستان بنویسد، داستان من حتی بهترین داستان هفته هم نیست، چه برسد به بهترین داستان دهه ی اخیر!!!
یک روز زرد بود...
Copyright ©هیولای درون
===========================================
پ.ن: این داستان رو چندوقت پیش نوشتم، گفتم حالا که حال درستی برای نوشتن ندارم و شما هم اینهمه بهم لطف دارید و میخواید بمونم، این داستان رو خورد خورد منتشر کنم، که هم آپ کنم هم دورهمی یه کاری کرده باشیم! با نظرات و نقدهاتون من رو مفتخر میکنید!